کد خبر: ۱۰۴۱۱۵۴
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۲:۳۲ 24 April 2022

تابناک رضوی: هر آنچه در جهان است نشانه ای است از نشانه های خداوندی که اگر به دیده معرفت بدان نگریسته شود، شاهد را به شهود رسانده و تا خدا می برد هر ذره ای دست بزنی از ذریه های آفتاب است و روی هر چه دست بگماری نبض پر تپش آن، انسان را به یقین می رساند که صانعی حکیم به خلق آن همت گماشته است و نظم هستی چنان شگفت انگیز است که شکستن یک شاخه، چیزی را کم می کند و این نظم چنان زیباست که هر نماز تماشایی را به سجده شکر می رساند و به راستی که:
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
در چرخش ایام نشانه های خداوندی است که به ظهور می رسد و خاک پای اوست که چشمان درد کشیده را توتیاوار شفا می بخشد و روی اوست که آدمی را به اوج بی خودی می رساند؛ چنانکه همه چیز را به طوفان بلا می سپارد و حافظ است که از زبان همه ابناء بشر، واژه های معطر را ردیف می کند.
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعدۀ دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
حافظ
بشر عاشق، همواره به دنبال روی آن نازنین است و برای او همه وجود چشم می شود تا جایی که وقتی پلک ها فرو بسته می شود، بینایی وسعت افزونتری می یابد چنانکه امام عارفان علی (ع) می فرماید: من خدایی را که نبینم عبادت نمی کنم و عبادت عارفانه مولا از آن رو بود که او را دیده بود و پسندیده بود و پسندیده شده بود، هنگام که آینه ها در برابر هم قرار گرفته بود.
«مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا.»
اصلاً امکان ندارد عشق، بدون تماشا شکل بگیرد. عشق مفهوم پسینۀ دیدن و پسندیدن است. وقتی عشق زمینی بدون تماشا حاصل نیاید، چگونه بزرگترین عشق ها، بی نماز تماشا فرصت سلام یابد؟
اساساً «دیدن» همان مستی آوری است که «عشق» را پیامد بیاورد و به بی تابی منتهی می شود، زلیخا اگر یوسف را ندیده بود کجا چنین عشق شکل می گرفت؛ جمال یوسف بود که عشق را جریان داد.
« ... زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست .... »
و شاید بتوان این آیه الهی را پاسخی به تماشاخواهی انسان دانست که می فرماید: «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی تبیّن لهم انّه الحق اوّلَم یکفِ بربُک انه علی کلّ شیءٍ شهید؛ چه زود است که نشانه های خود را در سراپای جهان خارج و جهان جان به آنان بنمایانیم، تا حق تعالی برای شان به طور آشکار جلوه کند؛ مگر نه اینکه پروردگار تو بر همه چیز و بر همۀ ذرات وجود شاهد و حاضر و ناظر است؟
یار خود را به تماشا گذاشته است کشش و جذبه حاصل شده است:
منتهی از این سو هم باید حرکتی روی دهد.
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بی
عشق، اصولاً، کششی دو جانبه است. اگر از یک طرف باشد، صد البته به جایی نمی رسد. این دیگر عشق نیست، ترازویی است با یک پله که نمی شود خواستن را به محک آن سنجید. خداوند هم در حدیث قدسی «من طلبی وجدنی ...» می فرماید: «من عَشَقَنی عَشَقَتهُ» هر کس عاشقم شود، من هم عاشقش می شوم. تا ارتباط منطقی در کشش و دو جذبه برقرار شود و عشقی چنین چشمه ای را می ماند که هر لحظه بیشتر در جوشش می شود و نوری را مانند است که پیوسته در افزایش است و در آخر چنان به اوج می رسد که ناخالصی ها را کنار می زند و نابِ ناب بر چلیپای تماشا فریاد بر می آورد:
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
و دیگر این رابطه عشق، هیچ بیرونی را تاب نمی آورد تا صدای آنها بلند شود که:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
خانه آدابی دارد که هر کس را توان تحمل آن نیست و اولینش این است:
عشق باید آنچنان خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
آنجا جای هر کس نیست!
در کوی ما شکسته دل می خرند و بس
بازار زهد فروشی از آن جای دیگر است
در این مکتب نمی شود تن به یه آب زد و پاچه خیس نشد. پاچه های خشک باید به دنبال جای دیگر باشند چنانکه گفته آمده است:
نه در مسجد گذراندم که رندی
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
گدایم، سائلم، آن ره کدام است
آنکه یاغی نشده و با حنجره زخمی شعرهای آسمانی نمی گوید را در کوی باده نوشان راه نیست. آنجا مردانی می خواهد که در باده نوشی مردافکن، از پای در نیفتند و چشم از یار بر نگیرند!
آنانکه در حریم تو لا غنوده اند
کفران نعمت است، بهشت آرزو کنند
تماشای یار است که پنجره هایی به وسعت اندیشه بر فهم انسان می گشاید و او را در سلوکی عاشقانه بر سر قرار معشوق می کشاند؛ تا در او، فانی شدن را بیاموزد چنانکه از خود تهی شود و در او بقا یابد و صد البته زبان این عشق بازی چیزی دیگر است،
مذهب عشق از همه دینها جداست
عاشقاان را مکتب و مذهب خداست ....
و براستی:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
سرپنهانیست اندر زیر و بم
فاش گر گویم جهان بر هم زنم ....
چون نباشد عشق را بر وای او
او چه مرغی ماند بی پر – وای او
پر و بال ما کمند عشق اوست
مو کشانش می کشد تا کوی دوست ....
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه ات غماز نبود، چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن آن نوز را ادراک کن ....
آتش است این بانگ نای نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد ...
و جناب مولانا به زیبایی، عشق در جوش آمده را با واژه ها به تصویر کشیده است، عشقی که اگر چه از زمین می جوشد اما نمی تواند در حصار زمین خلاصه شود، بلکه افلاک را در می نوردد تا سِر «انّی اَعلم ما لا تعلمون» خداوندی را به فرشتگان باز یاد آورد که از انسان می گفتند که چه ها خواهد کرد و در فلسفه خلقت او فرو مانده بودند، اما خداوند فرمود که من چیزی می دانم که شما نمی دانید. او در گوهر وجود انسان، حقیقتی را می دید که آنها نمی دیدند؛ اصلاً گوهر وجود انسان نفس و نفخه رحمانی بود. و انسانی جان یافته از نفس خداوندی بود که عشق را معنا بخشید. او می بیند با اینکه می تواند نبیند، عاشق می شود با اینکه می تواند نشود، شعر می سراید با اینکه می تواند لب فرو بندد. او مختار است و با اختیار جانب عشق را می گیرد و انسانی چنین ارزش دارد تا نسل او آفریده شود. عالم طفیل یک نگاه انسان عاشق است. وقتی به خاطر یک بوته گل، صدها بوته خار را آب می دهند، چرا به خاطر گل جمال انسان های کامل، به خارهای بوستان انسانیت روزی نخورانند؟
در اندیشه مولوی «عشق» اکسیری است که عاشق را از هر عیبی پاک می گرداند، عاشق از آنجا که همه وجود مستغرق در معشوق می شود دیگر همه چیز را از دست داده و بر او جز معشوق نمی ماند که عیبی باشد یا عاری. عشق پر پرواز است برای عاشق، و حاشا که عاشق در آستان معشوق بی پر و بال بماند.
عشق عاشق را تا حضور معشوق می کشاند و اگر کسی به حضور نرسیده و سر بر آستان نسائیده است از آن روست که عشق در او به کمال نرسیده است. عشق، این جوهر اثیری، می خواهد فریادگری کند و سخن شیدایی بر سر هر کوچه و بازار برد و برای این زبانی فریادگر می خواهد و برای بازتاباندن انوار هم آینه ای صافی و عاشق که بتواند به بازخوانی انوار بپردازد؛ آینه ای از رنگ و آلایش، پالایش شده و آینه ای چنین، خود آیت خداوندی است و عرصه عرضه انوار الهی.
مولوی، در شرح عشق این بی نهایت از گفتن فرو می ماند و سخن چنین ختم می کند که
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام
و راستی وقتی صفحه ای مهیای نوشتن نیست، بر آن قلم کشیدن چه سود و گوشی را که توان شنیدن نیست به مهمانی تصنیف های زیبا و آوازهای عاشقانه بردن چه فایده و چشمی را که توان تماشا نیست، در گالری نقش ها و رنگ ها به چرخش در آوردن چه منفعت؟
نه صفحه زبر و خشن، لطافت خط را بر می تابد و نه گوش ناشنوا لذت آواز را می فهمد و نه کور از تماشای نقش ها در دل، نقش تازه حس می کند. آنها سنگ های سردی هستند که آههای گرم را هم بازتاب نمی دهند؛ در برابر چنین جماعتی از زیبایی گفتن چه سود؟ گفتن جز خستگی برای گوینده نتیجه ای ندارد، باید گذاشت و گذشت و به فرموده جناب مولوی سخن کوتاه کرد و به سلام رساند این شرح بی نهایت را.
فطرت های نوشته شده
رمضان، خود عاشقانه ترین فصل زندگی است، آن را بهار قرآن دانسته اند که راز زیباترین زندگی در آن است، فطرتی هم که بر اساس آموزه های رمضان به کمال برسد و سهم خویش را از لحظه های قدر لیالی مبارک رمضان بر گیرد، به چنان عظمتی دست می یابد که می توان آن را قرآن بسته نامید؛ چنانکه قرآن را هم فطرت گشودۀ انسان مؤمن می دانند و می خوانند. رمضان ماه خدا است، و حاشا که در شهری چنین، مؤمن جز فهم عارفانه تر از دوست را در پیش گیرد و نگاه از دوست برگیرد و به سوی غیر بدوزد.
این کلام سراسر عشق عاشق است به حضرت معشوق که:
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
بی شبهه، سحر را می توان ناب ترین قطعه زمان دانست، همگامی که دور از چشم دیگران، زنگ اخلاص می خورد و چراغ عشق بازی روشن می شود و پلک ها بالا می روند تا نماز ناز تماشا، بر سجاده مغازله و معاشقه قد قامت یابد، سفره که پهن می شود، تناول سحوری هم، سحر آمیز می شود و لقمه هایی که در گلو فرو می رود. پاره های نوری را مانند است که جان را تراوت می بخشد و تن را روشنایی می بخشد. سفره که جمع می شود، سفر عشق با ترنم هارمونیک ترین نیایش راز آلود آغاز می شود و سحر به ناب ترین لحظه ها و عشق بازی به اوج خود می رسد! چنانکه چشمان بهت زدۀ فرشتگان دچار چشمان بارانی زمینیان می شود. شاید اگر فرشتگان نقاشی می دانستند و یا می دانند، سبک رئالیسم نقاشی در آسمان وارد مرحله تازه ای می شد. شاید اگر آسمانیان توان عکس گرفتن داشتند، از این لحظه ها عکس می گرفتند و درست همان جایی می گذاشتند که بر آدم سجده آورده بودند و به رخ شیطان می کشیدند این نهایت زیبایی را ....
«اَللهُمَ اِنّی اَسئلُکَ مِن بِهَائِکَ بِایهاهُ وَ کُلِّ بَهائِکَ بَهِی ءٌ ؛ اللهُمَ إنّی اَسئَلُکَ بِبِهائِکَ کُلُّهُ. اللهُمَ أِنی أَسئَلُکَ مِن جَمالِکَ بِأَجملَهِ وَ کُلَّ جَمالِکَ جَمیلٍ؛ اللهُمَّ إنِی اَسئَلُکَ بِجمالِکَ کُلَّهُ. اللهُمَ إنّی اَسئَلُکَ مِنٍ جَلالِکَ بِاَجَلّهِ وَ کُلٍ جَلالِکَ جَلیلٍ ؛ اللهُمَ اِنّی اَسئَلُکَ بِجَلالِکَ کُلّهِ اللهِمَ اِنّی اَسئَلُکَ مِن عَظَمَتُکَ بِاعظَمِها وَ کُلَّ عَظَمتِکَ عَظَیمَۀ؛ اللهُمَ اِنّی اَسئَلَکَ بِعَظَمَتِکَ کُلُهاَ ... »
در این نیایش عاشقانه، فردی از زمین در بی فاصلگی با دوست، دستانش را در ساحت خیال او رها می کند و چنگ در دامن ناپیدای اویی می زند که هیچ دستی از دامنش هی بازنگشته است. مهم نیست تو کیستی و حتی چه می گویی؛ مهم این است که او کیست و بی ساحلی دریای کرامتش ازلی و ابدی و فیضش جاودانه است.
همچنانکه در آموزه های دینی داریم که در باب گناه «نگاه به کوچکی گناه نکن، ببین چه کسی را گناه می کنی.»
و راستی اگر آدمی از این زاویه به زندگی و کنش ها و واکنش هایش بنگرد، گرد گناه نخواهد گشت، چه شاید گناه کوچک باشد اما وقتی این نافرمانی به ظاهر کوچک در برابر بزرگترین باشد، بزرگ می شود. از همین منظر است که بسیاری معتقدند ما گناه کبیره و صغیره نداریم تا تعدادشان را بشماریم هر نافرمانی آن بزرگ، معصیتی بزرگ است و نتوان آن را کوچک شمرد. از سوی دیگر هم این ماجرا صادق است؛ هر باری به درگاه بی نیاز می تواند جهانی را متحول کند، فقط کافی است یک لحظه ارتباط برقرار شود، آن وقت نه به کوچکی خویش که به بلندای قامت معشوق باید سخن گفت و نیاز خواست و بالاتر، مَثَلِ او شد تا «کن» انسان «فیکون» را پی آورد.
در عرصه ای چنین بزرگ به کوچکی خویش نگریستن، کفران نعمت آن بزرگ است ... و باید که در بزرگ چنان غرق شویم که از کوچکی به بزرگی برسیم. آنقدر بزرگ که تن پوش خلیفه الهی بر قامت مان راست شود و سرو سهی را مانند شویم در باغ خلقت .....
در نیایش سحر گاهی نیز مسألت عاشق، چیزی نیست جز تحقق اسماء خداوند، که باید بایستگی بارور کردن آن در خود را فراهم آورد. اولین فراز این مغازله، بیت الغزل معرفت است و سائل به زانو نشسته در نگاهی که تا آسمان قد می کشد و واژه هایی که قامت ها را در هم می ریزد و خدایا گویان او را به نورانیتش می خواند در همه مرتبه های آن، و به زیبارویی و جمالش که جهانی را دچار خویش زیر نگین دارد و به عظمتش که عظمت را معنایی حقیقی می بخشد قسم می دهد؛ تا در واژه های نور را بر او بگشاید و شئون خویش را در او ظاهر گرداند و او را کاریزی قرار دهد بر زلال همیشه جاری تو و جمال و جلال و عظمت؛ تا لب تشنگان وادی شیدایی، بر آن لب نهند و از احساس خدایگانی سرشار گردند.
در این زیارت عاشقانه اسامی از خداوند به قسم گرفته می شود که هم جنبه جمالی دارد و هم سرشار از جنبه های جلالی است. از آن رو که عظمتی ستایش برانگیز دارد و سیاهی ها را می تاراند و کوچه ها را روشنی می بخشد و سیر انسان را جهت می بخشد و در یافتن مقصد او را راهنما می گردد؛ و جمالی است از آن رو که پرتو شعاع آن زیبایی را بر همه چیز باز می تاباند و اصلاً اگر نور نباشد زیبایی معنا نمی یابد، تماشایی رخ نمی دهد تا چشمان زیبابین در زیبایی ها، آیه ها و نشانه های دوست را شمار کنند.
در فرازهای دیگر از این دعای شورانگیز، «رحمت» خداوند محک قسم می شود و «کلمات تامه» و «کمال کامل» و «اسماء کبیر» و «عزت عزیز» در بازخوانی این مفاهیم هم، باز جنبه مهربانی و رحمت خداوند است که به چشم می آید. در حقیقت انسان بهترین گزینه ای که برای رسیدن به خدا دارد، همین بزرگ راههای معرفت صفات رحیمه خداوند است. رحمت هم از نعمت های عام خداوند است که همه خلایق را شامل می شود و انسانها را خاصه، ولی در عرصه انسان، او هم کافر را به رحمت می نوازد و هم مسلمان را، و شاید ان خود درسی باشد برای انسان، مخصوصاً مؤمن که زاویه ای خدای گونه برای نگاه خویش برگزیند. آن ماجرایی را که برای پیامبر بزرگوار، حضرت ابراهیم نقل می کنند می توان در همین راستا ارزیابی کرد که:
جناب ابراهیم را عادتی کریمانه بود که بی حضور مهمان دست به سفره نمی برد. روزی هر چه به انتظار ایستاد مهمانی نیافت و سرانجام کسی از راه رسید تا لبخند رضامندی بر لبان خلیل الرحمان بنشیند، مرد را به سفره خواند و همراه او دست به غذا برد. اما دید، مهمانش، غذا را به نام خداوند آغاز نکرد. هماندم از او پرسید چرا نام خدا را بر زبان نیاوردی و او گفت کدام خدا؟ ابراهیم که او را از کفّار یافت از خویشش براند و مرد دل شکسته از سر سفره برخاست و پا به راه شد. خطاب آمد به جناب ابراهیم که: ما یک وعده غذای او را به تو حوالت دادیم و تو گرسنه اش روانه کردی؟ ابراهیم گفت: او کافر بود. ندا آمد اما بندۀ ما بود، ما با همه کفرش همواره او را روزی رسانده ایم و .... این ماجرا را در ساحت انتخاب گفت و گو در برخورد جناب موسی (ع) با شبان می بینم و باز عتاب خداوندی بر پیامبر خود است که چه می کنی؟ او را چرا راندی؟ و این قصه ای شد تا مولوی در جاودانه خویش – مثنوی معنوی – آنان را به شرح آورد؛
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجایی تو شوم من چارکت
چار وقت دوزم کنم شانه سرت ...
موسی که این نحو گفت با دادار را از او می شنود، بر می خروشد که با که هستی؟
گفت با انکس که ما را آفرید
این زمین و هست از او آمد پدید
و باز غیرت موسی به جوش می آید
گفت موسی های بس مد بر شدی
خود مسلمان نشاده کافر شدی
این چه ژاژ است و چه کفر است و چه رای
پنبه ای اندر دهان خود فشار
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را ....
آتشی گر نامدت این دود چیست
جان سه گشته روان مردود چیست
و چوپان که نه روان مردود و دل به دود سیاه کرده، که عاشق بود،
وقتی خطایش را دید با همه وجود نالید:
گفت ای موسی تا جانم سوختی
و زپشیمانی زبانم دوختی ....
این گفت و سر به راه گذاشت و رفت ....
اما این پایان کار نبود؛
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندۀ ما را زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی ....
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح ....
و ....
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را
و جناب موسی هم در پی چوپان روان شد تا پیام بار را به او برساند.
به او که رسید گفت:
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
هر چه می خواهد دل تنگت بگو ...
و این ماجرا، تفسیر رحمت الهی است در رابطه با بندگان و باید که نصب العین قرار گیرد. یعنی خداوند درون و حال را می نگرد نه شیوه گفت را. او خود فرموده است که «مرا با دهانی بخوانید که با آن گناه نکرده باشید!» با دهانی چنین سخن گفتن قبل از آنکه در بیرون اثر بگذارد در خود فرد اثر می گذارد؛ تا او در شرح آن اثرگذار باشد و انسان اگر ابتدا به خود بپردازد می تواند جهان را و نه خود را نمی تواند تغییر دهد. و «تولستوی» متفکر بزرگ می گوید: «همه می خواهند جهان را تغییر دهند اما کسی برای تغییر خود تلاش نمی کند! »
پس از رحمت، «کلمات تامه» مطرح می شود و روشن است که کلمه و کلام راز تکامل انسان است و اندیشه انسانی بدون آن متصور نیست. «اسماء کبیره»، چشمه نور دیگری است که انسان در دعای سحر در آن جان می شوید. اسمائی که ابتدا خداوند به انسان تعلیم کرد و هر چه از علم و اندیشه زایش شده است حاصل آن کلمات و اسماء است.
« و علّم الآدم الاسماء کلّها»؛ ما به آدم اسماء را تعلیم کردیم.
و این اسماء هستند که چونان چراغی فرا راه بشریت او را از کوچه های تاریک عبور می دهد و به مقصد اصلی که جوار قرب دوست است می رساند.
انسانی که از این اسماء نوری نوشیده باشد و روشنی در جان احساس کرده باشد، در نهایت آرزویش بهشتی در جوار یار می شود، چنانکه قرآن از زبان آسیه، همسر فرعون – که دعوی خدایی داشت – به ما تعلیم می کند که در نیایش با خدای احد و واحد از او خواست خانه ای در جوار خودش در بهشت به او عنایت فرماید. جایی که همواره در پرتو «سلام قول من ربّ رحیم» باشد و این هم به ما می آموزد که در خواستن از خداوند نه به کوچکی خویش، که به عظمت و کرامت یار از او طلب کنیم و دیگر اینکه هر جا او باشد نشستنی است و هر جا او بخواهد عاشقانه است. و گرنه بهشت بی سلام او که لطفی ندارد.
اگر لطف داشته باشد برای آنانی است که در گریز از جهنم به بهشت رسیده اند، یا در طمع آن سالها عبادتی تاجرانه داشته اند و الا برای آنانی که یار را شایسته نیاز و ناز یافته اند، بهشت ارزشی ندارد. اگر ارزشی هست به برکت سلام او و فرصت تماشای اوست.
چنانکه امام علی (ع) بر آن تأکید می کند که: «خدایا من نه از ترس دوزخ تو را عبادت می کنم، که این عبادت بردگان و ترسویان است و نه از شوق بهشت که این عبادت تجارت پیشگان است؛ بلکه من تو را از آن رو عبادت می کنم که شایسته عبادت یافته ام.» و این شایستگی در عبودیت. شایستگی در عشق طرفینی را هم فراهم می آورد.
«عزت عزیز» هم حقیقتی است خداوندی، که انسان هم باید در خویش بارور کند. و این آموزه دینی ماست که «خوار مباش که خداوند تو را عزیز آفریده است.» و «برده دیگری مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است.» عزت مؤمنانه چنان است که حضرت رحیم حرمت او را بالاتر از کعبه، خانه خویش و خانه ناس می داند و هر کس او را بکشد انگار همه انسانها را کشته است.
اگر کعبه را «اول بیت وضع للناس» داشته است به خاطر عزیز داشتن ناس است نه چیز دیگر.
در فرازهای دیگر از «مشیت»، «قدرت»، «علم نافذ» و «قول»، «مسائل»، «شرف شریف»، «سلطنت دائم»، «ملک»، «علو»، «قدیم»، «آیات»، سخن به میان می آید.
درباره مشیت الهی به همین مختصر بسنده می کنیم که خداوند اگر چه همه چیز را در مشیت خود دارد و هیچ چیز از دایرۀ مشیت او بیرون نیست، اما در این دایره انسان را آزاد گذاشته و به او قدرت اختیار داده است؛ تا راه خویش را برگزیند و صراط خویش را از میان صراط ها و امام خویش را از میان ائمه انتخاب کند. او هم می تواند در پیروی از ائمه حق از ظلمت و تاریکی به نور و روشنایی برسد، و هم می تواند در ادامۀ راه ائمه طاغوت، از دشت روشن ایمان، به وادی ظلمت کفر و بی ایمانی برود. اگر چه دایرۀ قدرت خداوندی جهان شمول است و قدرتش قدیر، اما این حوزه را برای انسان باز گذاشته است که با بارور کردن قدرت ودیعت نهاده شده در او بسیاری از گرهها را باز کند؛ چنانکه خود فرموده است ما زمین را آفریدیم و آبادانی آن را به شما سپردیم. و از این بر می آید حضرت حکیم در حکمت واگذاری قدرت به انسان، تحول زمین و زمان را از او خواسته است و نیز به کمال رساندن آنچه در او هست و به فعلیت رساندن همه بالقوه هایش و بهره وری از همه ظرفیت هایش؛ تا جامع جمیع صفات بشود به عنوان خلیفۀ الله و به حکم این جامعیت به مرتبه ای برسد که مفسر آیت الله الکبری گردد.
همه اینها از یک سو مؤلفه های ارزشمندی است که انسان خدا را بر حاجت خویش بدان سوگند می دهد، و از دیگر سو سلطنت دائم خداوند و مالکیت حضرتش را و قدرتش را با همه وجود می پذیرد و نیز در می یابد که این صفات را باید در خویش بارور کند تا مظهر شئون خالق گردد و لایق نام انسان.
و حرف آخر اینکه:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان زتن بر آید ....
و باید فرصت رمضان و شبهایش را قدر دانست و پای در سفر سلوک گذاشت و تا خدا رفت و رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
پی نوشت ها:
- قرآن مجید – مفاتیح الجنان – رساله لقاء الله – مثنوی معنوی – دیوان حافظ – رباعیات باباطاهر

حمزه واقعی / پژوهشگر ارشد مطالعات میان رشته ای

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار