به گزارش تابناک مازندران ، استاد جعفر نیاکی یکی از مفاخر مازندران ، نویسنده و حقوقدان اهل بابل به رحمت خدا رفت.
بر اساس این گزارش ، به همین بهانه نوشته این استاد برجسته به قلم خودش را در سال 96 منتشر می کنیم که خواندنش خالی از لطف نیست:
*متن زیر توسط استاد نیاکی -در سن ۹۶ سالگی- نوشته شده است ؛*
با سلام و تحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سنها از ۹۰ سال فراتر رفته است، گرد هم میآییم و به سبک داییجان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان میپردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، بافتخار یکی از دوستان به پا میخیزیم و ۵ دقیقه سکوت میکنیم.
بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند. اما، در مورد وضع خودم : با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم !قبلاً میگفتم فتبارکالله احسنالخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی میگویم : شیت !
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب میدرخشد و پول سلمانی را صرفه جویی میکنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالةمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتویی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کند؟
آن قدر لکههای زرد و قهوهای مختلف اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا میکنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو میپوشم که معلوم نشود.
اما، چشمها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، از چند سانتیمتری آنها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آبعلی استفاده کنم، چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه میکنم.
از کیسههای زیر چشم چه عرض کنم. مبلغ زیادی به دلار دادم کیسهها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا میبینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو میزد، من هم او و هم ارکستر را دوتا میدیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا میبینی، حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانهای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطبها هستم تا در خانۀ خودم.
نِرسها از دیدن قیافۀ من در عذابند، یکی از آنها بدنبال سیانور و آرسینیک میگشت که به جای قرص و دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچهها و نوهها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکسهای سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها از آلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
نمیدانم گوشتها و برآمدگیهای باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار میپوشم، بجای کمربند، بند تنبان میبندم که شلوارم نیفتد. در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کَر هستم، ۳۲۰۰$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گُم شد، مجبور شدم ۲۵۰$ بدهم تا دکتر با پنس درَش بیاورد .
در جلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق میپرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی اَلَکی سر را تکان میدهم که یعنی حرفهای طرف را فهمیدم ولی در حقیقت، نمیفهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسههای پلاستیکی را که به انگلیسی گارد میگویند، بیامرزد که ادرار بیرون نمیریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم.
مو در سَرم نیست، حرف نمیتوانم بزنم، راه نمیروم و شلوارم را هم خیس میکنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم :اقای دکتر، من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد ۹۶ شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوار را با پست میفرستم.
پاها واریس دارد و پرانتزی شده است. برای این که به رفقا پُز بدهم، میگویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم، در جوانی حتی الاغ هم گیر من نمیآمد.
رفتم نزد متخصص روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. میگوید: پراکندهگویی تو ارثی است و” هاف زایمر” هم داری. که بزودی میشود ” آلزایمر” در قدیم که ورزش میکردم، هالتر میزدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیاش را میزنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزل آنها نمیروم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهتگاه یا خانۀ پرستاری.
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک میشوی. من حالا آ ن شوهر ۶۸ سال پیش نیستم. آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخلقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و اکوان دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت میآید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعیام را میگویم، باور نمی کنند و میگویند: نه بابا، بیشتر نشون میدی.
دوستان میگویند انشاءالله جشن ۱۰۰ سالگیات را بگیریم، به آنها میگویم: فکر نمیکنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمیدانم شکرکنم یا کفر بگویم. آنچه در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه که باید کوچک باشد، بزرگ شده است.
برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر میکنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سر میکنم.
اما راجع به خواب: شب ساعت ۱۱ میخوابم، چشم که باز میکنم خیال می ثکنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه میکنم: یک و نیم بعد از نیمهشب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از ۳۰۰ به پایین میشمارم، فایده ندارد. میگویند یک گیلاس شراب بخور، میگویم الکلی میشوم. از بیخوابی تمام ناراحتیهای دادگاه لاهه را جلو چشم میآورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی میافتم :
باز شب آمد و شد اول بیداریها ،
من و سودای دل و فکر گرفتاریها ؛
میگویند گوشت بوقلمون بخور خوابت میبرد. اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها چشمباز هستند و خواب ندارند!؟
حالا که خوابم نمیبرد، میروم پای تلویزیون: تمام آگهی است : آبجو – همبرگر- کینگبرگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت.
فراموش کردم در مورد خواهرزادههای دوقلوی پروستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت ۲۲۰ دلار، گفتم آزمایشگاه سر کوچه ۱۰۰ دلار میگیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.
به د کتر گفتم صبح که بیدارمیشوم اخلاقم مثل سگ میماند، تمام صبح به قدر خَر کار میکنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود میچرخم، شب بقدر گاو میخورم. دکتر به من میگوید: به دامپزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامهها میزنم، صندوق پُراست از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشغول شده که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده میکنند.
در حال حاضر که من هنوز زندهام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.
آیا با این تفاصیل، فکر میفرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمیکنم.
به گفتۀ کمالالدین اسعد اصفهانی: “این همه خود طیبت است”، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیز گرامی بیاورم.
چندان که ترا به جد بُوَد کار ،گاهی به مزاح وقت بگذار ؛
چندان محتاج هزل باشی ، هرچند که اهل فضل باشی ؛
به امید دیدار . سوم فوریه ۲۰۱۴: جعفر نیاکی